نوه هاش براش از چشماش عزیزتر بودن. جمعه ای همه رو دعوت کرده بود. یکی هفت ساله، یکی پنج ساله، دوتا هم شش ساله.
دوتا شش ساله ها که دوقولو بودن، هممش مشغول خوردن بودن.انگاری همیشه ی خدا تو مسابقه ی خوردن بودن و در حال سبقت گرفتن از همدیگه. حالا کاش خوردن چیزای خوب و مفید بود. چیپس، پفک، آب نبات، شکلات،… صبحانه، ناهار و شام این دوتا وروجک شده بود.
چهارتاشون رو صدا زد.دایره وار نشوندشون جلوی خودش. یکی یه دونه بشقاب جلوی هر کدومشون گذاشت.
دوقلوها که دستای کوچیکشون از گرفتن بسته های پفک خسته شده بود، فورا پفکها رو توی بشقاب خالی کردن و دوباره مشغول خوردن شدن. بشقابا کوچیک بودن. اندازه ی خودشون که کوچیک بودن. برای همین هم کل بشقاب دوقولوها از پفک پر شده بود.
مادربزرگ همین طور که داشت نگاهشون می کرد، از توی صندوقچه ی کنار دستش برای هر کدوم از بچه ها یه مشت پر از آجیل خوشمزه توی بشقابشون ریخت. چه آجیلایی!! کیشمیش، نخودچی، انجیر، پسته و بادام. اما بشقاب دوقولوها جا نداشت. مادربزرگ مجبور شد برای هرکدومشون فقط چند تا دونه نخودچی کیشمیش بذاره.
دوقولوها که تا الان داشتند فقط نگاه می کردن و بشقاب بقیه رو پر از آجیلای خوشمزه مادربزرگ دیدن، یهو زدن زیر گریه. اشکهاشون تندتند از بین اون همه پودر پفک و تنقلات روی صورتشون خط می انداخت و پایین می ریخت.
مادربزرگ که مثل همیشه دلسوزی می کرد، فورا دست به کار شد. گفت اگه میخواید آجیل بیشتری بهتون برسه، زود برید و بشقابتون رو از این چیزای به درد نخور خالی کنید تا براتون آجیل خوشمزه بریزم.
کاشکی ما هم بتونیم خیلی راحت بشقابای دلمون رو از گناه و زشتیها و سیاهیها پاک کنیم تا توی این مهمانی خدا، بتونیم قشنگیها و سفیدیهایی مثل عاقبت بخیری، سلامتی، صداقت، پاکی روح، هدایت و سعادت رو جمع کنیم و خداوند دلهامون رو پر از یاد خودش کنه.
یه آجیل خوششمزه و پرمغز به تمام معنا
به قلم دی
آخرین نظرات