طبق روال هر روز تلفن همراهم را برداشتم و مشغول چک کردن پیامرسانها شدم.کانالهای مدولباس، جوک، سیاسی، لوازم خانه، گروههای دوستانه و اقوام.
یکهو یادم افتاد دیشب به مادر یکی از دوستان پسرم قول داده بودم تا حل چندتا از تمرینهای ریاضی را برایش بفرستم.به اتاق پسرم رفتم. توی خواب ناز بود. دوتا فرشته ی کوچولوی دیگر هم معصومانه خوابیده بودند.
نگاهم روی چهره معصومانه و آرامشان قفل شد و ذهنم مشغول شد. انگار برق دویست و بیست ولت خشکم کرده باشد. یادم آمد دیشب که حواسم توی همان گروههای خانوادگی مجازی و دوستان مجازی بود، بچه ها بدون گفتن شب بخیر و بدون زدن مسواک خوابشان برده بود.بدون اینکه یک دل سیر ببوسمشان و دعای خیر مادرانه ام را بدرقه شان کنم. انگار تاااازه متوجه شده بودم که سه فرشته ی کوچک و بابای مهربانشان با من در زیر یک سقف زندگی می کنند.
از خودم متنفر شدم. با خودم گفتم مگر خدا این سه فرشته ی کوچک را به من نداده است؟ مگر من اینها را دوست ندارم؟ مگر دوست ندارم برای همیشه فرشته بمانند؟ مگر اینها امانتهای خدا نیستند؟
تلفن همراهم را خاموش کردم و گفتم خدایا من را ببخش. من بچه هایم را دوست دارم و دلم می خواهد فرشته بمانند. خدایا ممنونم که من را مأمور مواظبت از این فرشته ها کرده ای. توهمیشه فرشته ها را مأمور مواظبت از انسانها می کنی. اما در مورد مادرها برعکس هست. چون تو آنها را نگهبان و مأمور مواظبت از فرشته ها کرده ای.
خدایا از اینکه به من اعتماد کردی ممنونم.
آخرین نظرات